هشتمين سال ....و يك سفر كوتاه
دوشنبه 4 ارديبهشت سالگرد ازدواج منو بابا بود..... هشتمين سالگرد ازدواجمون
بعداظهرش من و تو دو تايي رفتيم يه كيك كوچولو خريديم كه بابا رو واسه شب غافلگير كنيم چون حدس ميزدم كه يادش نباشه
و حدسمون هم درست بود.....
فرداش هم من يكمي زودتر از شركت اومدم خونه كه بريم شمال
واي كه چقدر دلم هواي شمالو كرده بود......
حدوداي ساعت سه راه افتاديم و تو برخلاف هميشه فقط يكي دو ساعت تو ماشين خوابيدي و بدقلقي كردي شايد چون با ماشين خودمون نرفتيم اينجوري بودي!!!!(آخه ايندفعه با بابايي رفتيم شمال )
شب كه رسيديم حسابي مامان جون اينا از ديدنمون - مخصوصا تو - خوشحال شدن و تو هم مشغول وارسي همه جاي خونه شدي عزيز دلم!
فردا صبحش بردمت تو حياطو بعدشم باغ واي كه چقدر از ديدن اون همه سرسبزي و طبيعيت و آزادي خوشحال بودي و ذوق زده و منم از خوشحالي تو خوشحال...
عزيزكم وقتي با اون پاهاي كوچولوت اونجوري خوشكل راه ميري انگار تمام دنيا رو بهم دادن
عصر هم همراه بابا و خاله و شوهر خاله و زندايي و مبينا كوچولو رفتيم دريا......فرداشم همگي البته همراه دو تا دايي ها رفتيم سفيدآب و آخر شب هم راه افتاديم به سمت تهران
هرچقدر كه موقع اومدن اذيت كردي تو راه برگشت خانوم بودي و تو صندليت خوابيدي تا تهران
راستي ناگفته نمونه كه توي ساحل چند باري ماسه ها رو هم مزه كردي ......
با اينكه سفرمون خيلي كوتاه بود ولي بهمون خيلي خوش گذشت فكر كنم واسه اينكه تو ديگه خوب راه ميري و خانوم تر شدي و بيشتر بيرون باهامون همكاري ميكني و البته هوا هم عاليه واسه بيرون رفتن و نگران مريض شدنت نيستم فرشته كوچولوي من.
چند تا عكس هم از باغ و دريا و سفيدآب كه رفته بوديم ميزارم البته بعدا ..........