ستايشستايش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

ستایش فرشته کوچولوی ما

عشق كوچولوي من...

١٦ ماه گذشته از اومدنت پيش ما انگار همين ديروز بود... من و بابا واسه اومدنت لحظه شماري مي كرديم ... حالا ديگه 16 ماهه شدي عشق كوچولوي من ديگه خانومي شدي واسه خودت چه زود گذشت .....يادش بخير... كم كم غلت زدي ......نشستي...... چهار دست و پا رفتي........ قدم برداشتي و الان كه ديگه واسه خودت ميدوئي و با دويدنت عشق و شور و مياري تو خونه كوچيكمون وقتي خنده هاي قشنگتو مي بينم وقتي حرف زدن شيرينتو مي شنوم وقتي بوسه هاي معصومتو با تماااااااااااام وجودم حس ميكنم و وقتي دست در دستم راه ميري دلم ميخواد چشمامو ببندم و سرمست از اين همه خوشبختي ، در آغوشت بگيرم تا بودنتو در كنارم هر چه بيشتر حس كنم دخترم خدايا هزاران بار شكرت ...
27 خرداد 1391

زبان و ادبیات ستایشی !!!

دختر خوشكلم ديگه خيلي از كلماتو ميگي قربونت برم اونايي رو هم كه بلد نيستي درست ادا كني بالاخره يه جوري از شرمندگيش درمياي و يه چيزي بر وزنش ميگي!!! بابا جون***مامانو(مامان جون )***ماني (ماهي )*** اله(خاله) *** اينا(سينا)*** گابی (گاو)*** چاگو (قیچی وچاقو)*** جایو(جارو) *** بایا(بالا)***  بیشی (بشین)دی د نی (سیب زمینی) *** بابا د baba daaaaكه همزمان دستتم ميبري پشت سرت يعني بابا رفت ......اسم خودتم كه ميگفتي تااااااايش بعدشم یه صدای شبیه ا اولش گفتی اینجوری اتاااااایش الانم که یه چیزی بین "س" و "ز" اولش میزاری و اینجوری تلفظش میکنی ستااااااایش یا زتااااااایش..... قربون اون کشیدن صدات برم من و خيلي كلمات ديگه كه  ي...
20 خرداد 1391

هشتمين سال ....و يك سفر كوتاه

 دوشنبه 4 ارديبهشت سالگرد ازدواج منو بابا بود..... هشتمين سالگرد ازدواجمون   بعداظهرش من و تو دو تايي رفتيم يه كيك كوچولو خريديم كه بابا رو واسه شب غافلگير كنيم چون حدس ميزدم كه يادش نباشه و حدسمون هم درست بود.....     فرداش هم من يكمي زودتر از شركت اومدم خونه كه بريم شمال واي كه چقدر دلم هواي شمالو كرده بود...... حدوداي ساعت سه راه افتاديم و تو برخلاف هميشه فقط يكي دو ساعت تو ماشين خوابيدي و بدقلقي كردي شايد چون با ماشين خودمون نرفتيم اينجوري بودي!!!!(آخه ايندفعه با بابايي رفتيم شمال ) شب كه رسيديم حسابي مامان جون اينا از ديدنمون - مخصوصا تو - خوشحال شدن و تو هم مشغول وارسي همه جاي خ...
9 خرداد 1391

خيلي ناراحتم....

دختركم ديروز يه اتفاق بدي افتاد كه خيلي بابتش ناراحتم ديروز ظهر با بابا و خاله حليمه و شوهرخاله رفتيم لويزان ناهار اونجا بوديم بساط كباب و.... كلا خوش گذشت تو هم اونجا خيلي دختر خوبي بودي و اصلا اذيت نكردي (عکساشو بعدا میزارم این بعدا کی میاد خدا میدونه!!)  غروب كه برگشتيم خونه خواستم لباس اتو كنم كه تو طبق معمول هي دوروبرم ميچرخيدي و ميخواستي دست بزني و هي ميگفتي: اتو به (etoo be)  كه يهو از پشت سرم نميدونم چجوري  افتادي رو اتو و اتو هم افتاد......... واي ميخواستم اتو رو بردارم ولي نميدونستم چجوري كه نخوره بهت خلاصه نميدونم چجوري گرفتمت بس كه هول شده بودم و تو زدي زير گريه و منم همزمان باهات گريه كردم خيلي ترس...
8 خرداد 1391

شيرين زبوني هات

ميخوام از شيرين زبونيات بنويسم تا هميشه يادم بمونه كه با اولين كلماتت چقدر ذوق كرديم عزيزكم... اولين كلماتي كه يادگرفتي دد و مم و بابا بود خوشكلم جي جي ** جيش ** مامان ** عمو ** عمه (عمي) ** دايي (دا) **تاب (تاتا) عينك (eyna)** دست (د)** پا(با)** چشم (چش) ** مو ** انگشت(انش)** بده** الو(ادو) آب(آبه)** نه** بازي(باجي)** هویج(هبیج)  آب بازي(آّباجي) ** هاپو ** پيشي (پيچي) **جوجو(يه چيزي بين جوجو و دودو تلفظ ميكني كه من عاشق جوجو گفتنتم ) حدود يه هفته هم هست كه ميگي عزيزم البته با نازو ادا ......الهي قربون اون ناز و ادات بشم من اينجوري تلفظش ميكني : azizaaaaaaaaaaaaa و يادگرفتي كه ميگي: ياعلي (a ayi) و موقع نازی کر...
23 ارديبهشت 1391

شروع نوشته هاي يه مادر ........

سلام امروز درست در 14 ماه و 13 روزگي دختر كوچولوي نازم اولين پست وبلاگشو  مينويسم خيلي وقت بود كه ميخواستم اين كارو بكنم كه بالاخره امروز عملي كردمش ! مي نويسم تا براي دختر كوچولوم يادگاري بمونه.............  
9 ارديبهشت 1391